نظر
نظر
این مطلب در تاریخ: یک شنبه 18 خرداد 1393 ساعت: 17:40 منتشر شده است
برچسب ها : بزرگترین مرجع دانلود , دانلود , عکس , فیلم , دقت کردین , سوتی , بیگ فان , جوک , اس ام اس , دانلود اهنگ , موسیقی ,,
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 457
بازدید کل : 174049
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1
Alternative content
نظر
دختره 12 سالش نشده هنوز استاتوس زده :
” رو سنگ قبرم بنويسيد براش اخرش شدم فداش. ”
یکی نیست بهش بگه تو برو از دفتر مدرسه گچ بیار معلم میخواد مشق بده بهت لامصب !!
اون اوایل که تازه کلیپس مد شده بود ، فک میکردم دخترا سطل ماستو گذاشتن رو سرشون بعد روش شال یا روسری بستن ...
تازه یه سری تحقیقاتم انجام دادم که بفهمم چرا سطل از رو سرشون نمیفته !!
چیکار کنم خو بی شباهتم نیستن ^___^
عچب آدمیه این ایرانسل با طرح جزیره اش
وقتی زنگ میزنی به یه نفر و قطع میکنی میزنه 20% تخفیف جزیره
ولی وقتی طرف گوشی رو برنمیداره و قطع میکنی میزنه 80% تخفیف جزیره
تو اگه راست میگی یه بار اینا رو جابجا تخفیف بده
اونقد که من درمورد گذشته ی ستایش می دونم
دخترش نازگل نمی دونه!
دختره داغونم کرد
دلم براش کباب شد
نظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر
مهران رجبی را همه میشناسند. چهرهای که بیشتر در نقشهای کمدی دیده شده است. این تصاویر مربوط به حضور ایشان در سال های جنگ تحمیلی است که توسط شخص ایشان در اختیار خبرگزاری فارس قرار گرفته است.
جمعه خیر سرم با دوستام رفتم خوش بگذرونم بدتر ضدحال شد :((
همه یا ازدواج کردن یا نامزد داشتن اصن لامصب حس خرمگس معرکه داشتم :(((
آهنگ های علی عبدالمالکی:
انگاری مریضم
به درک
روانیتم
کور بودم
خدانشناس
آهنگ های به زودی روانه بازار میشود:o_O
برو گم شو
کثافت بیشور
به جهنم
برو بمیر و...
اصلا ملت خود درگیری مزمن دارن بنزین داغوووووووووووون کرده مردمو..^__^
سلام دوستان تصمیم گرفتم باز هم وبلاگ به روز بشه
از این به بعد هر روز پست می زارم البته اگه حمایت کنید
نظــــــــــــــــــــــــــــــــــر )فراموش( نشه
966666669999999999999966699999999999966666666666666996699999999669966666666666666
999666999999999999999966699999999999966699999999666999669999996699966666999999999
999666999999999999999966699999999999966699999999666999966999966999966666666666666
999666999999999999999966699999999999966699999999666999996699669999966666999999999
966666669999999999999966666666669999966666666666666999999966999999966666666666666
999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999999
999999966666666666669999999996666666666666699999999999999666666666666999999999999
999999966999999999999999999996669999999966699999999999999666999999999669999999999
999999966999999666669999999996669999999966699999999999999666999999999966999999999
999999966999999999669999999996669999999966699999999999999666999999999669999999999
999999966666666666669999999996666666666666699999999999999666666666666699999999999
برای اجرا روی کلید های Ctrl + F کلیک کنید.
بعد 6 رو تایپ کنین.
توجه :
اگه اجرا نشد تیک Highlight all رو بزنید.
آقا امروز سرسفره نشسته بودیم داشتیم غذا میل میکردیم
یهو مامانم تو صحبتاش گفت : کنجد واسه بچه های پیش فعال و شر و شور که وحشی تشریف دارن خیلی خوبه آرومشون میکنه!!!!!!
منم همینطور که داشتم غذا میخوردم یهو سربلند کردم دیدم مامان و بابا و خواهران محترمه زل زدن به من !!!!!!!!!! مامانم داشت همینجور از خواص"کنجد" میگفت
بابام که قربونش برم تا آخر سفره چشماش رو من بود !!!!!یهو آخر سفره گفت :خدایا شکرت ..یادم باشه کنجد بخرم!!!!
من@_@
مامان و بابام^_^
خواهران^_^
کنجد0_0
هرچی منتظر موندم زمین دهن وا کنه نکرد...
خواهرم میره خونه خواهرشوهرش :
بچه خواهر شوهرش (1/5 ساله)با بچه خواهرم میرن تو کوچه بازی کنن
بچه خواهر شوهرش راه کوچه رو در پیش میگیره و میرسه به خیابون همسایه ها میبیننش و زنگ میزنن به مادر بچه میگن پسرت تو خیابونه بیا ببرش اونم میره بچشو میاره
حالا خواهرم اومده خونه ما میخواد واسه ما تعریف کنه :
میگه موقعی که بچه اش رفت که گم بشه
هیچی دیگه الان از بازار فرش فروشی براتون پست میزارم!!!!!!!!!!!!!!
فک و فامیله داریم عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عموم همیشه پشت فرمون خوابش میبره . یه بار که پسرعموم کنار راننده(عموم)نشسته بود. عموم خوابش برد . یهو داشت میزد به یکی که پسر عموم بیدارش میکنه:
پسر عمو:بابا بابا بیدار شو ...جلو تو نگاه کن
عموم(با غضب فراوان):اههههه . آخه احمقِ بوووووق نمیفهمی وقتی یکی پشت فرمون خوابه اینجوری بیدارش نمیکنن؟!!!!
کلیپس دختر همسایه تو حلقم اگه دروغ بگم!!!
گزارشگره اومد تو اتوبوس گفت : شما چرا با اتوبوس اینور اونور میرین؟؟
گفتم :
اولا" واسه اینکه آلودگی هوا رو بیشتر نکنم
ثانیا" زود تر به کارام میرسم ، تو ترافیک نیستم ، دنبال جا پارک نمیگردم
از همه مهمتر ماشین ندارم ! مجبورم ! میفهمی!
ملت مرده بودن از خنده
دو کار بسیار زیبا به زبان لری از آقای مهرداد هاشمیان
برای دانلود رو لینک زیر کلیک کنید..
داشتم با ژاپنیه چت میکردم بهش گفتم سرعت اینترنت شما چه جوریه؟ گفت :تا مای کامپیوتر بیاد بالا چندتا فیلم دانلود میکنم؛ مال شما چی؟ منم گفتم :ما هم تا گوگل بیاد بالا چندتا فیلم می بینیم حوصلمون سر نره!! يک قانون نانوشته هست که مي گه: هر موقع نگاهت به زمين ميفته دقيقا همون نقطه اي که صد نفر اونجا تف کردنو مي بيني ! اعتراف ميکنم دوره دبستان امتحان جغرافي داشتيم يه سوالش اين بود تنها قمر کره زمين؟ من هم با اطمينان کامل نوشتم قمر بني هاشم من از بچگي 1ستاره رو نشون کردم تو آسمون ميگفتم اين ستاره منه وقتي فهميدم چراغ دکل مخابراته کمرم شکست :(( هر کاري ميکنم آيفونم به اينترنت وصل نميشه ؛ دکمه شو که ميزنم در خونه باز ميشه
سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.
پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت : ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بیحوصلگى گفت : ٣٥ سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت :
براى من یک بستنی بیاورید .
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریهاش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !
از این داستان فوق العاده لذت بردم
کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده
نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در
حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله
طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد
زد: خدایا کمکم کن !
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد
سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خــستـه زیــنــب
بـــه بــی نــهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـــنــب
سلام مــن بـه محـرم به دست ومشک ابوالفضل
بـه نــا امـیـدی سـقـا بــه ســـوز اشـک ابوالفضل
سـلام مـن بـه مــحـرم بـــه قــد و قـا مـت اکــبـر
بـــه کــام خـشک اذان گـوی زیـر نــیـزه و خـنـجـر
سلام مــن بــه محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم
به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم
سـلام مــن بـــه مــحـرم بــه گــاهـواره ی اصـغـر
بــه اشــک خـجـلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر
سـلام مــن بـــه مــحــرم به اضــطـراب سـکـیـنـه
بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویـش نـدیـده چـشـم مدینه
سـلام مـن بــه مــحــرم بــه عـاشـقـی زهـیـرش
بـه بـاز گـشـتـن حُــر و عـروج خـــتــم بـه خـیرش
سلام من بــه محرم بــه مـسـلــم و به حـبـیـبش
به رو سـپیدی جـوُن و بـه بــوی عــطــر عـجیـبـش
سلام مــن بـــه مـحـرم بـه زنــگ مــحـمـل زیـنـب
بــه پـاره پـاره تــن بـــی ســر مــقـــابـــل زیــنــب
سلام من به مــحـرم بـه شــور و حــال عـیـانـش
سلام مـن به حـسـیـن و به اشـک سینه زنـانش
زیـنـب جــان بــا چــه عـزتـی پـیـادت کــردنــد . . . هــمـه مــراقــب تـوانـد، هـمـه مــراعــات تــو رو مـی كـنـنـد . . .
هـمـه مـیـان دور زیـنـب حـلـقـه مـی زنـنـد . . .
قـد و بـالاش رو نـبـیـنه دشـمـن . . . هـمـه كـاری مــی كـنـنـد، گـرد و خـاك رو چـادرش نـشـیـنـه . . .
آخـه ایـن زیـنـبـه . . . دخـتـر عـلـیـه . . .
شمیم عاطفه در کوچه ها رها شده است
دوباره هر شب من رنگ کربلا شده است
وزیده در همه جا عطر سیب حضرت عشق
قسم به ساحت گریه قسم به ساحت عشق
فانوس اشک هایتان را روشن کنید، ماه غریبی شهید نینواست
فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد
هـفـت مـقـدس بـرای هـمـیـشـه رفـت....
فرهاد خان رفتی ولی جات تو قلب ما استقلالی ها موندگاره..
دلمون واست تنگ میشه..
دیگه ما واسه کی تو استادیوم ها شعار بدیم؟
تو تک اطوره فوتبال مایی
تو قاتل همه ی لنگی هایی
تو گلزن ایران نه آسیایی
تو خورشیدی ولی غروب نداری
دیگه فرهاد نیست که بگیم آهای فرهاد مجیدی..
وقتی پیرهنتو درآوردی و رفتی چهار طرف زمینو بوسیدی خیلی به خودم فشار آوردم که جلو مامانم و داداشم گریه نکنم
فرهاد رفتی و جات همیشه تو قلب ما موندگاره
خدا به همرات اسطوره
یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم.
مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم .
این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خــــــوابید!!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی : حسن کل کل با مهندس جماعت خطرناکه حسن !!! ( مهندس هم جواب رو بلد نبود و در جواب سوال برنامه نویس باز 5 دلار داد بهش )
داستانی که در زیر نقل می شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:
چاره ای نداشتیم. همۀ ایرانی ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و اگر هم داریم، ما به یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند.ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.
اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می دانستیم، با هم تبادل کردیم اما این شعرها آهنگین نبود و نمی شد به صورت سرود خواند.
بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه ها، عمو سبزی فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری.
گفتم: هم آهنگین است و هم ساده و کوتاه. بچه ها گفتند: آخر عمو سبزی فروش که سرود نمی شود.
گفتم: بچه ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی فروش... بله. سبزی کم فروش... بله. سبزی خوب داری؟ . .. . بله» فریاد شادی از بچه ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم.
بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می خواندیم. همۀ شعر را نمی دانستیم. با توافق هم دیگر، «سرود ملی» به این صورت تدوین شد:
عمو سبزی فروش! . . . بله
سبزی کم فروش! . ... .. .. بله
سبزی خوب داری؟ . . بله
خیلی خوب داری؟ .. . . بله
عمو سبزی فروش! . . . بله
سیب کالک داری؟ .. . . بله
زال زالک داری؟ . . . . . بله
سبزیت باریکه؟ .. . . . . بله
شبهات تاریکه؟ .... . . . . بله
عمو سبزی فروش! . . . بله
این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک شکل و یک رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند به طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به خیر گذشت.
پسر به دختر :
من پدرم پیره و ۹۲ سالشه و به همین زودی ها میمیره و من پولدار میشم !
همسر من میشی ؟؟
دختر : نه !!!
.
.
.
.
.
چند روز بعد پسر فهمید اون دختره شده مادر جدیدش
.
.
.
.
.
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت ایده هاتون رو به یک زن نگید.....!!!
یک تهرانی، یه اصفهانی، یه شیرازی و یک آبادانی توی کافی شاپ با هم صحبت میکردند :
تهرانی: من یک موقعیت عالی دارم، می خوام بانک ملی رو بخرم !
اصفهانی: من خیلی ثروتمندم و می خوام شرکت بنز رو بخرم !
شیرازی: من یه شاهزاده ثروتمندم و می خوام شرکت مایکروسافت و اپل رو بخرم !
سپس منتظر شدند تا آبادانی صحبت کند
.
.
.
.
.
.
آبادانی قهوه خود رو هم زد. خیلی با حوصله قاشق رو روی میز گذاشت،
یه کم قهوه خورد، یه نگاهی به اونها انداخت و با آرامی گفت:
نمیفروشم
در مکتب شیخ بحثی در گرفته بود و مریدان همچون مردان درون صف ارزاق از سر و کول هم بالا رفتندی ، یکی از مریدان میگفت : درد عشق از همه درد ها افزون تراست ، دیگری جفت پا وسط حرفش میپرید که ای نادان ، گرسنگی نکشیده ای که درد عشق از یاد بری .....
دیگری ابراز فضل میکرد که درد دندان بسی ازدو درد دیگر بدتر است ،و اندرین جمع هرکس دردی را بدترین میدانست ، از درد زایمان تابه تنگ آمدن از ش*ش در اتوبوس بین راهی ......
شیخ از دور بر این بحث عمیق نظاره مینمود . مریدی نالید که ای شیخ ، کدامیک را تائید مینمائی ؟
شیخ گفت : هیچکدام ، زیرا تا به حال با مانتو و دامن و جوراب شلواري و چادر نرفته اي در مستراح كه نفهمي كدوم رو بالا بكشي، كدوم رو پايين كه در جا عاشقي از يادت برود ....
مریدان جمله گریستند و نعره ها زدند تا بسر منزل مقصود دویدند
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |