سرباز

بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما بهترین مکان برای نمایش تبلیغات شما

نویسندگان

آخرین نطرات کاربران

علیرضا - سلام من سید علیرضا رضوی هستم وبلاگ شما بسیار قشنگ است اگر خواستید بیاید به وبلاگ من هم سری بزنید . . .
- 1393/3/18
حسین - سلام وبلاگ خوبی داری ممنون - 1393/3/17
تنگ طه - مطلب جالب و خنده داري بود .ولي اگه كسي در اون جمع كمي با زبان فارسي آشنايي داشت معلوم نبود چه آبرويي از سرود ملي كشورمون مي رفت .
پاسخ: بله واقعا ممنون از نظر دادنتون بازم تشریف بیاردید - 1393/3/17/sayj
s-vahid - سلام آقا رضا پیام زدم انگاری نیومد میای فیس نیک با بچه ها یک گروه تشکیل بدیم
پاسخ: باشه - 1392/10/18
s-vahid - سلام تو فیس نیک دیدمت امیدوارم بازم ببینمت میخوام با بر و بچ گروه تشکیل بدیم هستی؟ - 1392/10/18
دوست الی - سلووووم عجیجم اهنگا دایی جون تکه با حال بود مسقی
پاسخ: سلووم خواهش می کنم !!!! - 1392/9/24
یه دوست - خیلی باحال بود.دمت گرم داداش جون
ممنون - 1392/9/13
مهدی - سلام دادا وبلاگت رو دیدم خوشم اومد بازدیدتم خوبه میخواستم تبادل بنر کنیم میای؟
سایتم رو ببین اگه خوشت اومد نظر بده ایمیلتم ثبت کن با هم در ارتباط باشیم ممنون - 1392/9/1/rezatoola
عرفان هفت - واقعا عالی داستان تاثیرگذاری بود خیلی خوب
پاسخ: بله - 1392/8/24
عرفان هفت - خیلی داستان قشنگی بود - 1392/8/24

امکانات جانبی

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 28
بازدید کل : 176314
تعداد مطالب : 127
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


سرباز

بازدید: 298

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
 رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
 ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.

پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه 
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: جمعه 24 آبان 1392 ساعت: 19:21 منتشر شده است

برچسب ها : ,
نظرات()

واقعا داستان زیبایی هست !!!!

بازدید: 330

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود ! 

از این داستان فوق العاده لذت بردم

 

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: جمعه 24 آبان 1392 ساعت: 19:19 منتشر شده است

برچسب ها : ,
نظرات()

کوهنورد با تجربه

بازدید: 268

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده

نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در

حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله

طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد

زد: خدایا کمکم کن !

ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

 

 

- نجاتم بده خدای من!

- آیا به من ایمان داری؟

- آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید

از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.

خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟

کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد

در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود

و تنها نیم متر با زمین فاصله داشت . . .

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: جمعه 24 آبان 1392 ساعت: 19:19 منتشر شده است

برچسب ها : ,
نظرات()

بیسکوییت

بازدید: 327

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»




ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.


وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:

«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»


مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.


این دیگه خیلی پررویی می خواست!


او حسابی عصبانی شده بود.


در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!



خیلی شرمنده شد!!

از خودش

بدش آمد . . .

یادش رفته بود که

بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.



آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد

می پسندم نمی پسندم

این مطلب در تاریخ: جمعه 24 آبان 1392 ساعت: 19:15 منتشر شده است

برچسب ها : ,
نظرات()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 9 صفحه بعد

ورود کاربران

نام کاربری
رمز عبور

» رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری

تبلیغات

متن

چت باکس


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

پشتيباني آنلاين

پشتيباني آنلاين

آمار

آمار مطالب آمار مطالب
کل مطالب کل مطالب : 127
کل نظرات کل نظرات : 31
آمار کاربران آمار کاربران
افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا تعداد اعضا : 1

آمار بازدیدآمار بازدید
بازدید امروز بازدید امروز : 28
بازدید دیروز بازدید دیروز : 0
ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 3
ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 0
آي پي امروز آي پي امروز : 9
آي پي ديروز آي پي ديروز : 0
بازدید هفته بازدید هفته : 28
بازدید ماه بازدید ماه : 28
بازدید سال بازدید سال : 3026
بازدید کلی بازدید کلی : 176314

اطلاعات شما اطلاعات شما
آی پی آی پی : 18.221.234.179
مرورگر مرورگر :
سیستم عامل سیستم عامل :
تاریخ امروز امروز :

درباره ما

به سایت من خوش آمدید امیدوارم لذت ببرید.

تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان جوک بگو و آدرس sayjok.lxb.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود